#دلنوشته
#روز امتحان
#به قلم خودم
با صدای زنگ ساعتم از خواب بلند شدم,
اون روز امتحان داشتم ,تاریخ اسلام
خلاصه برداری کرده بودم قبلا ,شروع کردم
به خوندن خلاصه هام یه نیم ساعت که گذشت
صدای اذان پیچید تو کل اتاقم .با صدای اذان
احساس می کردم تک تک سلولهای بدنم
خیلی خوب گوش میدن مثل من,پاشدم که برم
وضو بگیرم,بابا هم داشت آماده میشد برا
نماز خوندن.
مامانم رو هم بیدار کردم گفتم ,مامان وقت نماز,
یادم افتاد نماز یعنی به خدا توکل کن ,
بعد نماز به رسم ادب وتوسل شروع کردم
به خوندن دعای فرج,
بازم وقت داشتم دوباره شروع کردم به مطالعه
یه چهل وپنج دقیقه که گذشت مامانم صدام زد
گفت زود اماده شو که با بابات بری ,
رسیدم به کوچه ششم که منتهی میشد
به حوزه,حوزه اون روز چه شور و هیجانی داشت
مصادف هم شده بودبا ایام فاطمیه
به خاطر همین ازخواهر که مداح بود
شروع کرد به خوندن روضه حضرت فاطمه
من هم اروم شروع کردم به زمزمه کردن,
یا فاطمه من عقده دل وانکردم
گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم
چشم انتظارم مهدی بیاید
تا تربتت را پیدا نماید
همینکه چند تا اشک شروع کردن به
ریختن رو چادرم
دوستم صدام کرد که امتحان شروع شده
وارد کلاس امتحان شدم اون روز تاریخ اسلام
امتحان داشتم و خدا رو شکر که من بیست
شدم و این نمره رو مدیون خانم فاطمه زهرا هستم.
ایام فاطمیه تسلیت???